خاطرات انقلاب - ۵
همسفری با نیروهای سرکوبگر
پس از اعتصاب و تعطیلی مدارس در پاییز ۱۳۵۷ من و خانواده، قمصر را ترک کردیم و در شهر کاشان بسر می بردیم. ما در هفته یک روز برای سرکشی از دبیرستان و منزل و گاهی چاپ اعلامیه ها و پیام های امام راحل(ره) با دستگاه پلی کپی دبیرستان به قمصر می رفتیم. ضمنا در این رفت و آمدها طي جلساتي كه با بچه هاي قمصر داشتيم ، آخرین پیام ها ، خبرها و اعلاميه ها را بين كاشان و قمصر رد و بدل مي كرديم.
در اواخر پاييز سال ۵۷ روزي به اتفاق همسر و پسرم مهدي كه آن زمان ۴ سال داشت ، براي انجام همين برنامه ها به قمصر رفتيم. پس از پايان كارمان وسيله اي براي برگشت به كاشان نداشتيم . ناگزير از محله ده با پاي پياده بيرون آمديم و به سوي جاده كمربندي رفتيم . ساعتي سر جاده به انتظار ماشين ايستاده، يا قدم زديم . نزذيك غروب بود و سرماي اواخر پاييز قدري گزندگي داشت. جاده خلوت بود و ماشيني و حتي عابري ديده نمي شد . ضما من يك ساك حاوي مقداري اعلاميه و نوار كاست از امام و تعدادي كتاب هاي دكتر شريعتي و ديگران به همراه داشتم.
در سه كيلومتري بالاي قمصر روستاي كوچكي است به نام " مازگان" . اين روستا هنوز هم حدود ۱۰۰ - ۱۵۰ نفر جمعيت دارد كه همه بهايي هستند. در آن روزها ماموران امنيتي و نظامي شايع كرده بودند كه مسلمان ها قصد حمله و كشتار بهاييان را دارند. با اين بهانه واهي هميشه ده ها سرباز و نيروي نظامي با تجهيزات بسيار در آن جا مستقر كرده و عملا آن روستا را محاصره كرده بودند.
در آن روز كه ما منتظر خودرو عبوري براي سفر به كاشان بوديم ، ناگهان از دور از سوي مازگان يك كاروان نظامي با چندين جيپ و ريو ارتشي حامل نظاميان و سربازان مسلح را ديديم كه براي رفتن به كاشان به سوي مي آمدند. در لحظاتي ترس شديدي بر ما مستولي شد كه اگر توقف كنند و ما و ساك ما را بازرسي كنند ، حسابمان پاك است !
نخستين جيپ با چند نيروي ژاندارمري از مقابل ما گذشتند و نگاه معني داري كردند ، اما بدون توقف رد شدند، ولي در حدود ۲۰۰متري ما توقف كردند. دومي هم به همين صورت گذشت . اما پس رد شدن از ما در كنار جيپ اولي توقف كرده و پس از گفتگويي با هم ،جيپ دومي به صورت دنده عقب برگشت .
ناگهان دل ما فرو ريخت . اما با توكل بر خدا خودمان را كاملا حفظ كرديم و عادي نشان داديم . جيپ برگشت تا مقابل ما رسيد . سرگرد هاشمي فرمانده ژاندارمري كاشان به اتفاق استوار قطبي و راننده جيپ در جلو و ۴ نفر سرباز در صندلي هاي عقب جيپ نشسته بودند. سرگرد هاشمي از من پرسيد؟
شما در اينجا چه كار مي كنيد و چرا اينجا ايستاده ايد؟
گفتم : ما منتظر ماشين براي رفتن به كاشان هستيم.
ايشان در ميان بهت و حيرت آميخته با ترس و نگراني ما بلافاصله از جيپ پياده شد و به سربازان دستور داد كه از جيپ پياده شده در ريو ها سوار شوند . هر ۴ نفر را پياده كرد كه حتي ما با خانواده راحت بتوانيم در صندلي هاي عقب جيپ بنشينيم . هنوز ما نمي دانستيم داريم بازداشت مي شويم، يا مورد لطف قرار گرفته ايم!!
پس از سوارشدن و حركت به تدريج از شغل و اهليت و كار من در قمصر پرسيد كه توضيح دادم :
اصالتا اهل كاشانم و فعلا دبير و مسئول دبيرستان قمصر هستم و به علت تعطيلي مدارس در كاشان سكونت دارم و هفته اي يك بار براي سركشي به دبيرستان به قمصر مي آيم.
در عين حال هر لحظه نگران بودم كه از محتويات ساك من سوال يا بازرسي كند . ولي خوشبختانه چنين فكري يا به ذهنش نرسيد و يا نمي خواست چنين كاري بكند و چنين قصدي نداشت.
من همچنان از نيروهاي سركوبگر شاه چهره هايي خشن و پست در ذهن داشتم و ابراز چنين محبت هايي را غيرممكن و بعيد مي دانستم . تا اين كه در اواسط راه حدود كارخانه گلابگيري در آن سرماي پاييزي جوان چوپاني را ديديم كه با حركت دست و انگشتان خود وانمود مي كرد كه به كبريت نياز دارد. با كمال شگفتي و دور از انتظار ما سرگرد هاشمي فورا به راننده دستور توقف داد و از استوار قطبي پرسيد :
آيا كبريت داري؟ او پاسخ داد : ندارم . گفت : پس چگونه آمپول مي زني؟!
سپس پياده شد و خودروهاي ديگر را متوقف كرد و از همه پرسيد؟ چه كسي كبريت دارد؟
آن قدر جستجو كرد تا كبريتي به دست آورد و به چوپان داد و از او پرسيد :
آيا كار ديگري دارد؟ يا چيز ديگري لازم دارد، يا نه ؟ پس از آن خدا حافظي كرد و به كاروان دستور حركت داد.
من از این برخورد انسانی و دل رحمی این فرمانده نظامی رژیم شاه خیلی لذت بردم و خوشم آمد.
هنگامي كه كاروان نظامي به نخستين خيابان كاشان - خيابان علوي - رسيد ، دسته هاي مردم را ديديم كه گروهي شعار مي دهند:
اويسي ! اويسي ! مرگت شده عروسي !
بعدها فهميديم در آن روز شايع شده بود كه اويسي فرماندار نظامي تهران ترور شده است ! ( اين شايعه بي اساس بود و نمي دانم توسط چه كسي و چرا بين مردم ترويج شده بود.)
در حوالي ميدان كمال الملك سرگرد هاشمي از من پرسيد:
كجا مي خواهيد پياده شويد؟
من كه هنوز نگران دستگيري خود بودم و مي خواستم هر چه زودتر پياده شده از اين نگراني خلاص شوم ، گفتم : هر كجا توقف كنيد، پياده مي شويم.
ايشان گفت : ما تا دروازه عطار - محل پاسگاه ژاندارمري - مي رويم . شما هر جا كه راحت تر هستيد، پياده شويد . تعارف نكنيد .
اتفاقا مسير ما هم همان جا بود .
در ميدان دروازه عطار بنا به درخواست من دستور توقف داد و من با همسر و پسرم پياده شديم و از ايشان و بقيه همراهان تشكر كرديم . ايشان هم به گرمي و تشكر متقابل از ما خداحافظي كرد .
اين خاطره سيمايي لطيف و مهربان از برخي از نيروهاي مسلح در ذهن ما به جاي گذاشت . سيمايي كه بعدها فهميدم نه استثنا كه خود قاعده بود . زيرا افراد نظامي و انتظامي نيز چون هم اكنون بخشي از مردم و با مردم هستند و اگر چند صباحي تحت فرمان فرماندهي غير مردمي ناگزير از اطاعت مافوق باشند ، نهايتا و فطرتا انسان هايي مسلمان ، مردمي و باوجدان هستند . بايد اين پندار را اصلاح كرد و اين باور را پذيرفت كه تصميم گيرنده نهايي انسان ها ، فطرت پاك و وجدان الهي آنان است ، نه فرمانده و رئيس مافوق !
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: خاطرات
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.